مهمونا رفتن و واقعیت تلخی که میگه ما چقدر غریبیم، مثل سیلی تو صورتم کوبیده میشه.
دلم گرفته و خدا خیر بده اینترنت رو که همیشه هم بد نیست!
هرچند، هرچی اینترنت گروی میکنم بازم کلافهام:)
انگار خفهام
دوباره از شب ها بدم اومده، تورو خدا زود صبح بشو:(((
درگیرم
نمیتونم و نمیدونم چطور و کی برنامه بریزم...
چه شکلی شروع کنم...
و باید واسه حرف زدن با اون پسره اول مغزمو اروم کنم و بعد ازخودم بپرسم چیا باید بگم
منچیا میخوام
معیارم چیه؟...
مسئله دانشگاهم هست...
کلافم کلافه...
مغزم درد میکنه
مدتیه بعد سردرد سرگیجه میگیرم فشارم میفته یهو گرم و سرد میشم...
خستم ازین وضعیت...
تک تک سلولای بدنم درد دارن...
کلافه است...سرش را به بازویم تکیه می دهدمیگویم چرا نمی خوابی جانم؟میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبردمیپرسم چه بگویم این وقت شب؟میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروزلبخند میزنددستم را میان دستانش میگیردچشمان اش را میبندد و به خواب میرود!از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتادهدر تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنمدست میکشم روی ابروهایشدر خوابی عمیق
بشدت کلافه ام . عصبیم و کلی نگران آینده ام .. اینکه حس میکنم زندگیم خیلی عقبه. خدا و دنیا خیلی خوشیا را به ما بدهکارن. از دنیا سیرماینکه خدا عدالت را توی زندگیا رعایت نکرده.. نمیگم زندگی من بدترینه.. مسلما بدتر از منم وجود داره ولی اینهمه نداشته توی زندگی کلافه ام کرده. دلخوشی ای نیس که بهش چنگ بزنماینکه کسی دیگه توی زندگی نیس که درکمون کنهاینکه ۲ تا تاندون دست ب پاره شده و راه علاجی نیس جز تحمل درد و کار نکردن باهاشاینکه وقت آزاد توی زندگیم خیلی
شب هایی هستن
که کلافه روی تختت غلت می زنی،
کلافه از درد بی داستانی!
هرکسی باید یه داستان داشته باشه،
یه داستان دراماتیک
که بتونه واسه بقیه تعریف کنه،
شب ها بغلش کنه و بهش فکر کنه.
البته نه که اصلا داستان نداشته باشی،
داری!
اما به خودت قول دادی که فراموشش کنی...
درست عین تو!
عین من!
میخوام فراموشت کنم... استارتشو خودت زدی!
با زبونی که فقط من میفهمش و تو فکر میکنی که مختص خودته...
بفهم!
شب هایی هستن
که کلافه روی تختت غلت می زنی،
کلافه از درد بی داستانی!
هرکسی باید یه داستان داشته باشه،
یه داستان دراماتیک
که بتونه واسه بقیه تعریف کنه،
شب ها بغلش کنه و بهش فکر کنه.
البته نه که اصلا داستان نداشته باشی،
داری!
اما به خودت قول دادی که فراموشش کنی...
درست عین تو!
عین من!
میخوام فراموشت کنم... استارتشو خودت زدی!
با زبونی که فقط من میفهمش و تو فکر میکنی که مختص خودته...
بفهم!
به خاطر اون نیست .
من فقط کلافه شدم .
سطح انتظارات از من هر روز داره بالاتر میره و من چیزی تو خودم نمی بینم که شایسته ی این همه تقدیر باشه .
این همه استعداد و هوش سرشاری که بی دلیل و منطق به چیزی نسبت میدن که انیس صداش میکنن . درست مثل یه جسم بی جون . مثلا چوب لباسی .
این استعدادهای مسخره رو دونه دونه تو هم زنجیر کردن ، گردن من انداختن و میکشن و میکشن و اینی که بهش میگن انیس رو هر جا که میخوان می برن .
مدت هاست چیزی ننوشتم .
چون هر بار که میخواستم
دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی...
دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت تکون میخورن. کلافه میشم... اذیت میشم... درد تو شکم و پهلوهام میپیچه... دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تکونای بچه ها... از روضه باز خانم فاطمه زهر
وقتهایی که کار نمیکنم از خودم متنفر میشم. امروز خیلی کم کار کردم. شش صفحه بیشتر نخوندم از کتاب با یه ذره زبان که املاشو کار کردم. با یه ذره فرانسوی. همین. حالم اصلا خوب نبود. نمیدونم چمه هنوزم خوب نیستم. خیلی نا امیدم از خودم. همش تقصیر گوشمه. هی میخوام غر نزنما مگه میشه. اعصابم خورده نه دستم به کار کردن میره نه از بیکاری خوشم میاد. تکلیفم چیه خودمم نمیدونم. نشستم برنامه چیدم بلکه فردا صبح زود بیدار شم باز شروع کنم به کار کردن. میشه یعنی خوب بشم دو
دیشب دست به یک عملیات انتحاری زدم.
کلافه بودم از روند و سبک زندگیم و کلافه تر، که فقط نظاره میکنم و هیچ کاری برای بهتر شدنش نمیکنم.
اصلا حوصلش رو ندارم. فکر کنم من باید شیراز به دنیا میومدم. (شوخی)
خلاصه طی یک عملیات زورم به تنها چیزی که رسید همونیه که خانم ها موقع اعصاب پریشیشون زورشون بهش میرسه.
چهل سانت از موهام رو کوتاه کردم و ریختم دور :D
و امروز با شوک شدن همکارم نسبت به کاری که کردم مواجه شدم.
اون همه خرج کردی مو رنگ کردی بعد کوتاه کردی
هموروئید یا بواسیر، به کلافه های عروقی ناحیه مقعد گویند که به دلیل فشار آمدن به کف لگن موقع اجابت مزاج، پر خون و متورم شده و در صورت تکرار و ادامه یافتن یبوست، این کلافه های عروقی پاره شده و به صورت خونریزی و بیرون زدگی از مقعد نمایان می شود.پماد بواسیر
هموروئید به صورت تورم رگها در اطراف مقعد بوده وحدود ۵۰ درصد از بزرگسالان ،علائم هموروئید را تا سن ۵۰ سالگی تجربه کرده اند. هموروئید یا بواسیر، می تواند به صورت داخلی یا خارجی باشد.
هموروئید دا
دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی...
دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت تکون میخورن. کلافه میشم... اذیت میشم... درد تو شکم و پهلوهام میپیچه... دو هفته ست مصطفی که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تکونای بچه ها... از روضه باز خانم فاطمه زهر
مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.
مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و ی
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز پیش داشتم از این میگفتم که واه واه، چرا بعضی ها از خانه ماندن این همه کلافه شدند ... دیروز بعد خواندن نماز مغرب و عشاء نشسته بودم زار زار اشک می ریختم. حس عارفانه گرفته بودم؟ نه :/ اصلا. خودم هم نمی دانستم این واکنشم برای چه چیزی ست؟ دستمال کاغذی برداشتم و توی خودم چنبره زدم. نیازی نبود هیچ تلاش خاصی بکنم. چکه چکه اشکها پایین می ریختند. گفتم دیدی میگفتی مردم چرا کلافه شدند از خانه نشینی؟
ماه رجب آمده ولی دل من یک ح
آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.
آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.
هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.
می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک ادارهای. از همان ادارهها که کاغذ بازی دارد. کارت ملیات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیمطبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار میشویند میروند توی اتاقها در را هم پشت سرشان میبندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کتشلواریای که سفیدی نصف و نیم موهایش
خوابم نمیبره. از ساعت ۹-۱۰ هم رو تختم. اعصابم خورده و نمیدونم دلیلش چیه. بیقرارم هستمو باز نمیدونم چرا. همش فکرای مزخرف میاد تو ذهنم. صورتمو رو بالش فشار میدم شاید از ذهنم برن. دلم میخواد بمیرم. چرا زندم. چرا عرضه مرردنم ندارم. یه حفره انگار تو درونم که مثل ساعت شنی همینجوری خالی میشه. نمیدونم چیه. چرا خلاص نمیشم از دستش. من که همش خونم به کسیم کاری ندارم چرا اینجوریم. دلم میخواد بمیرم اما نمیدونم چرا. فقط احساس میکنم بودنم به نفع هیچکس نیست چیزی
دیروز بعد از دو ماه بغلش کردم باهم بازی کردیم قدم زدیم...همه ی این دو ماه کلافه و خسته بودم و انرژی نداشتم. با دستهای کوچولوش دستم رو گرفت و گفت: خاله میدونی چندصد ساله به من مهربونی نکردی! ترنم جزو بخش های خوشمزه ی جهان هست برای من.
کل برنامه های زندگیم ریخته بهم ...
کل برنامه های درسیم ریخته بهم ...
ازدست خودم کلافه ام
از دست خودم عصبیم
و الان سعی میکنم بخوابم و فردا یه روز جدید رو شروع کنم ... یه کاغذ بزارم جلوم و همه چی رو سروسامون بدم ... دیگه اعصاب و روانم داره بهم میریزه از این وضعیت!!!!
بغض...
ترس ...
استرس ...
ای خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان
یه سوال داشتم...
زندگی رو چطور میگذرونید؟(حس و حالش رو بگین لطفا)
مثلا با ناامیدی یا باخوشی یا افسردگی البته خدانکنه مثال زدم...کامل شرح بدید ببینم زندگی شماها چجوریه...من خودم این روزا حس و حالم خیلی کلافه کننده هست...
این کلافگی بیهوده نیستخبرهایی هست که خبر نمیکنندولی ناگهانحواست را پرت میکندبه دلت آشوب می اندازدبه فکر وا میدارندنتو فکر میکنی چه شده؟در این بی خبریخبرهایی هستکه مرا به فکرت وا میداردچشم بستن فایده ندارد..وقتی همه ی این احساسات در وجودت قِل میخوردوقتی باور داری او دِل آشوبست ولی نمیدانی،خبرِ دِل آشوبیستولی همه اش در بی خبری..و در همین بی خبریهاست..که آدم دِق مرگ میشودو دِل که آشوب شدکلافه گی از سر و رویت جریان میگیردوقتی دستت بند به هیچ ب
به استادم گفتم بیا یک ساعتی حرف بزنیم او هم قبول کرد.اول درباره تحقیقات اخیرش درباره سرطان گفت و بعد هم از عرفان سرخپوستی برایم حرف زدگفتم چند تا توصیه و راه حل به من بده که خیلی از دست این روزهایم کلافه ام گفت بنویس.اینها هم توصیه هایش با پاره ای توضیحات:
ادامه مطلب
بسم الله...
✔ سکانس اول:
بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی، معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.
ادامه مطلب
بسم الله...
✔ سکانس اول:
بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی، معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.
ادامه مطلب
آدم از دست بعضیها نمیداند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماسها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خستهام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمهاش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده میآمد و من هم خستهتر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش میشد این دسته از آدمها را... بماند. نمیخواهم وبلاگم به خون آغشته شود.
این روزا به زور خودمو هندل میکنم.
حدود شش هفته مونده به کنکور و کلافه م ...پاچه های بنی رو انقد جویدم الان هیچکدوم از شلواراش پاچه ندارن.
پر از تناقضم این روزها .
شما یکم حرف بزنید برام...باهام..خیلی ساکتینا...
.
.
+ میم.الفم که برنمیگرده ای بابا ..
امروز فهمیدم یکی از همکارا میخوادآخر اردیبهشت کلاسشو جا بجا کنه یا صب بیاد یا بعداز ظهر
اگه بعدازظهر باشه من تنها میشم و از طرفی بازم همه چی بلاتکلیف و بهم ریخته میشه.
بلاتکلیفی برام آزار دهندس تغییر پشت سر هم کلافه اممیکنه و سر این کلاف از دستم در میره قلبمو غصه پر میکنه و عدم اطمینان از وضعیت روحم و غمگین.
دعا کنید صبحا بیاد
همه مون تو زندگی روزهای سختی داشتیم،
یه نگاه به دور و برم می کنم. شلوغه همش سر و صدا به هم ریختگی بی نظمی بحث
کلافه میشم، برای بهتر کردن اوضاع هزاران باز تلاش می کنم و باز هم نتیجه همونیه که بوده.
گاهی ادم خسته میشه
دلسرد میشه
خیلی بده ای حال این حس
هی فاصله ش با دوستاش خونواده ش بیشتر میشه
تا حایی که دلس می خواد به قول سوگند یه بلیط یه طرفه بگیره و بره...!
بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://
خدایا از دست اینا روانی ام:(
به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه..
مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.
ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)
هیچ کس خانه نیست. تنها، روی مبل در اتاقم نشسته ام. موسیقی های عربی ام را پخش کرده ام و تلاش می کنم به پایان نامه فکر نکنم. به خودم می گویم جهان چه جای مسخره ای است؛ دقیقاً لحظاتی که به ناجی احتیاج داری این را به تو می فهماند که هیچ ناجی ای در کار نیست. هیچ معجزه و خوابی وجود ندارد که راه درست را به تو نشان دهد. تو مانده ای بین هزاران تصمیمی که باید بگیری. باید انتخاب کنی و هر انتخابی آینده ات را عوض می کند. هر انتخابی به چیزی نزدیک ترت می کند و از چیز
از فرط استیصال بین سوپر ایگو و اون یکی دارم کلافه میشم
حال ندارم از هیچی راضی نیستم
همش دارم ضرر میکنم
نمیدونم چه غلطی باید کنم
خستم از خوش نگدشتن
از استیصال
از این که همش تو نقش ادم بدبخته ایم
همش پول نداره ایم
همش سختی بکشه ایم
همش نمی شه ایم
خستم تا بیخ و بن ام خسته ام.
همش ما بدبختیم
همش ببین چه گهی خوردیم.
همش من تلاش کردنه
مهم نبودنه.
خستم
خستم
خستم
خستم
حتی ذره ای اضطراب ندارم اما ظهرها همین که سر روی بالشت میذارم تپش های افسارگسیخته ی قلبم شروع میشن.دست میذارم روی سینه ام و بالا و پایین رفتنش رو با هر ضربه احساس میکنم...حتی ضربه های محکم نبض رادیالم که زیر سرم بکوب بکوب میزنه رو هم احساس میکنم...
ظهرها خوابم نمیبره...کلافه ام...نهایت استیصال...
خدایا به دادم برس...
امروز یک جلبک دلتنگ و کمی کلافه بودم که چسبید کف اتاق و درس خوند و دیگر هیچ....
وقتی دلتنگی میاد مثل مه جلوی چشم ادم رو میپوشونه...
دلم برای خونه مون تنگ شد...
برای زمستونای بچگیم...
برای علی و ارغوان...
برای مادرم...
برای سای کونگ و فا یوئن و چون کوان او....
برای لیفت ۳۱...
دلم معلقه....از همه چیز کنده اما هنوز به چیزی وابسته نشده....
دلم خودشم دیگه نمیدونه چی میخواد و با چی خوشحال میشه در اینده ی زندگی....
حس بدرد نخور بودن همه وجودمو گرفته
ناراحتم اونم خیلی زیاد
ولی از عصر فکر میکنم باید چکار کنم؟
الان اگه پشت هم حالشو بپرسم بیشتر آزارش ندادم؟
از این که هی بگم این کار رو بکن یا اون کار رو بکن کلافه نمیشه؟
نمیشناسمش
نمیدونم با حرف زدن حالش بهتر میشه یا حرف نزدن
حس میکنم دوست داره صحبت کنیم
ولی از طرفی حوصله ش رو نداره...
چرا من بلد نیستم که باید چکار کنم؟
کمکم حس میکنم که دارم دیوانه میشوم. بند بند وجودم درد میکند. تا به حال در زندگیام اینطور کلافه و مستاصل نبودهام. نمیدانم باید چهکار کنم. نمیدانم با این همه خشم و نفرت چهکار کنم. حس میکنم که میتوانم خرخرهی آدمها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمیدانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمیدانم چه کنم. نمیدانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمیکند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد.او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود.تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...یک روز از کفاش پرسید :درآمد تو چقدر است؟
ادامه مطلب
چند روزیست که کرختم. دلیلش را نمیدانم. دیشب متوجه شدم که شلوارک جدیدم به تیشرت فیروزهای نازنینم رنگ داده. به مادرم گفته بودم که خودم میشورم. ولی خواست که محبت کند. هنوز به من عادت نکرده! بعد از 13 سال دوباره مرا از نزدیک میبیند و گاهی با هم زیر یک سقف زندگی میکنیم. بعد از دیدن استایل جدیدم به همسرش گفته بود «یعنی این واقعا عالیس منه؟!» دیدم که تیشرت محبوبم رنگی شده و کلافه بودم. تازه باید پکیج را روشن میکردم و اولین باری بود که غیر از
روزهای سختیه
هرهفته سه شنبه حالم خرابه. هم میدونم و هم نمیفهمم چرا
مشغولیت روزها هم خوبه هم بد
گاهی جونی ندارم واسه مراجعانم بذارم
گاهی بودنشون حالمو بهتر میکنه
امروز تعطیل بودم بخاطر کرونا اما باز هم اون حال
و اون خواب طولانی لعنتی
و تاتها
و اون جان دو
همه شون کلافه ام میکنه
هرروز اینه
تشویش و بغضی که خاک میشه و جاش لبخند میاد
یه سوشال رول حال بهم زن
خب ظاهرا همونجور که گفتن از غمها، غم رو کم میکنه گفتن از شادی هم چنینه. روان آسودهی تنهایم به تنگنا رسیده و دم به کله میکوباند و هیچ همصحبتی نیست که نیست. ح مشغول به آدمهای جدید است و آنلاین و درحال چت. م دیگر چت نمیکند. من تنهام و خستهام از کتاب خواندن و گذران اینگونهی عمر.
کاش این چند خط از درد تنهاییام بکاهاند.
کلافهام از این خودی که بلد نیست چون هایدگر و ویتگنشتاین و کانت تنها باشد. کاش یادبگیرم خودم را بغل کنم و با خودم تنه
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم میاندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده میکنی توی هوا که بی سمتاند. نمیدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل میزدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافهشان کردهم. پشتِ پرت مخفی میشوی. نمیدانم این چه کار بیهودهای ست که مینویسم و اینجا می
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
سلام،من یک دختر محجبه و تحصیل کرده هستم،تمایل به ازدواج با یک مرد دارم که سپاهی باشن سن اصلا مهم نیست،ولی خودم کم سن هستم،واقعن کلافه شدم،هر خواستگاری که دارم سپاهی نیست و تمامی موردای سپاهی و نظامی بابت زیبایی من که یکم از این زیبایی مصنوعی هست و بقیه اش طبیعیه ،به مرحله ازدواج نمیرسه و فکر میکنند من اون ها را به خاطر خودشون نمیخام ،نمیدونم چطوری بگم باطن من از چشمای معصومم پیداست،
من همیشه نامرئی بودنو دوس داشتم
از وقتی یادم میاد ازینکه توضیح بدم و حرف بزنم بیزار بودم شاید چون همیشه نتیجه ای جز فهمیده نشدن نداشت تهش
همیشه ازینکه درموردم نظر بدن بیزار بودم چه خوبش چه بدش
همیشه موضوع های کسل کننده مورد بحث دوروبریام منو کلافه میکرد
من همیشه دوست داشتم عمیق نگاه کنم با قلبم حس کنم و به وجود بیارم
من از تکرار متنفرم
لپ کلام من ازینکه بین این جماعت نامرئی ام سرخوشم .
جدیدا خیلی همه چی زود تموم میشه . مثلا الان ساعت ده شبه ولی بهش میخوره شیش باشه :/این وضعیت خیلی کلافه کننده س . من همیشه با زمان مشکل داشتم . البته خب زمان هیچ دوستی نداره.مثلا الان از نظرم چند وقته سنم تغییری نکرده :/ولی گویا هر نه دی سنم تغییر میکنه ://در واقع هر لحظه:/ولی من که باورم نمیشه :/ اصولا از قضیه ی شمردن بدم میاد، از بچگی بدم میومده.حس میکنم هنوز به اون زمانی که همه میگن اومده و تمومم شده نرسیدم :|نمیدونم چه مرگمه .من یه مدت طولانیه که گذر
حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که برمیداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمیگرده . و این کار حسابی کلافهش کرده . وقتی لیز میخوره ، عصبی میشه و دست و پا میزنه اما فایده ای نداره
اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همینها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوانتر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت میکشیدم؛ از خودم، از مربیام، از زندگی و از تمریناتی که انجام ندادهام. شور همهچیز را درآوردهام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم
توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر
یکم دوست مشکلیه
سروکله زدن باهاش سخته
خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده
کلافه ام میکن
زور میگه
باهاش ادم بهتری نیستم
یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام
کسی هستم که اون من اون مدل میبینه
ولی
ولی
تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره
تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر
تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود
عجیبه
فین فین خانم (غ) از یهظرف و چشمای خانم (ح) که مثل کاسه خون قرمز شده بود و عطسه های تک و توک بقیه ازطرف دیگه اصلا خبرای خوشی و نوید نمیداد،خودش میدونست که به شب نرسیده سرماخوردگی دامن گیراونم میشه اونم وقتی بین عوامل اصلی پخش ویروس کلاس نشسته بود و سردرد سه زنگ تموم کلافه اش کرده بود. اشتباه فکر نکردهبود حالش از صبحم بدتر شده بود،واین بود مژده آبان واسه اونی که بدجوری عاشق پاییزه. فقط باید یه کنکوری باشی تا بفهمی این اوضاع میتونه روانت
روزی "فرانتس کافکا" نویسنده مشهور چک تبار، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود .دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد : " عروسکم گم شده ... "کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : " امان از این حواس پرت ... گم نشده ، رفته مسافرت ! "دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد : " از کجا میدونی ؟! "کافکا هم می گوید : " برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه ... "دخترک ذوق زده از
سوال ارسالی از مخاطب وب
منم آخرین خواستگاری که راه دادم همه معیارامو داشت. مخصوصا مذهبی بودن. ولی خب طبق معمول اینا هم رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن. باعث شدن من و خانوادم به هم بریزیم. حالا من خودمو دلداری میدادم و برمیگشتم به حال سابقم دوباره مثل خمپاره مادرم بهم میتوپید. دیگه کلافه شدم.
ادامه مطلب
چیزی آرامشم را به هم ریخته، کلافه ام کرده،صداهای گوش خراشی در سکوت محض آزارم می دهد، خیلی وقت است به خودم سر نزده ام، باید یک قرار ملاقات با خودم بگذارم و با خودم حرف بزنم، باید ببینم دلیل این ناآرامی چیست، شاید مشکلی پیش آمدهو باید به خودم کمک کنم، تلفن را برمیدارم و شماره ی خودم را میگیرم، قبل از بوق زدن جواب می دهد: میآیم
و ارتباط قطع می شود، انگار خیلی وقت است منتظرم بود، حتی آدرس را نپرسید، لابد می داند، ساعت را هم نپرسید، لابد این را هم
من تا حالا خیلی زیاد برام اتفاق افتاده که نصفه شب یه خواب ببینم و وقتی پا میشم نفس نفس بزنم!و وقتی اینجوری میشم خوابم راست بوده!
دیشب!دیشب دوباره همین بلا سرم اومد!!!اونم چه خوابی!!!چه خوابی...
خوابشو دیدم که خسته و ناراحت و کلافه بود!گند زده بود تو زندگیش!گندای بدی زده بود....با ان نفر ادم حرف میزد و به ان نفر ادم قول داده بود!یکی از این ادما مبینا ورودی ۹۷مون بود!دیدم که دوسش داشت!دیدم که امیر هیچ حسی نداره...
تو خوابم سیلی زدم تو صورتش هر چقد تونستم
خرداد هم کم کم داره میره
به نظرم امسال خرداد نسبت به سالهای قبل خنک تر بود
پر بود از بارندگی های قشنگ
تگرگ وسط خرداد که دیگه حرف نداره
اصفهان امسال خرداد زاینده رود رو داشت... بارندگی های قشنگ عصر
خدا کنه تابستون هم همینجور خوب و عالی باشه و از گرما کلافه نشیم
طبق معمول پشت میزم مشغول انجام دادن کارها هستم
ادامه مطلب
درست وقتی که احتیاج داری دورت شلوغ باشه زندانی میشی!
آدما واقعا موجدات مهمی تو زندگی ما هستن
صرف نظر از غریبا و آشنا بودنشون
حتی همون عابریم که تو خیابون یه لحظه نگات میکن
داره بهت میگه تو وجود داری!
درختا پرنده ها گربه های خیابون همه همینو بهت میگن..
تو این کنج تنهایی و خلوتی که هر کدوممون گیر کردین
انگار بی معنا شدیم
یا تازه فهمیدیم که همه چیز سایه بوده!
به دنبال واقعیت، حقیقت رو گم کردیم اینه که حالا کلافه ایم
چون هنوزم حقیقت و ندیدیم..
وقتی دل من از همه دنیا کلافه است
وقت قرار ما دو نفر، کُنج کافه است
می نوشم از نگاه تو یک استکان غزل
دیگر چه جای گفتن حرف اضافه است؟!
تصویرهای زشت، فراموش می شوند
تا چشم، محو آینه ای خوش قیافه است
بی عشق دوست، جاذبه ای نیست در جهان
دنیا بدون روی تو حرفی گزافه است
وقتی که رنگ چشم تو شد سرنوشتِ من
دیگر چه جای قهوه و فال و خُرافه است؟!
ما با زبان شعر و غزل حرف می زنیم
اظهار عشق ما دو نفر در لفافه است
هر شب برای وصل، توسل نموده ای
تعویذ اشکهای تو لای ملا
روباه به شازده کوچولو گفته بودش اگه منو اهلی کنی، هربار با دیدن گندمزار یاد موهای طلایی تو میفتم و دلم تنگ میشه...
این اپلیکیشن ادابازی این روزا خیلی پیام میده. مثلا میگه بیا بازی! دلمون برات تنگ شده یه سری بهمون بزن و از این حرفا! هربار منو یاد گلستان و حیاط تاریک مدرسه میندازه. اونجا که از شرجی هوا کلافه بودم و هی غر میزدم و آی غر میزدم :) اونجا که خستگی، جرقه شیطونیامو روشن میکرد، اونجا که تو خودتو میرسوندی و میخواستی با ادابازی هم که شده خ
+ میگفت باید خماریشو بکشی، یه معتاد وقتی که میخواد ترک کنه، اگه مدام بره و یه پُک بزنه هیچوقت نمیتونه ترک کنه، باید خماریشو بکشه تا بتونه رهاش کنه. درد داره خوبم داره، اما بهای هر چیزی رو باید پرداخت. هرچند سنگین.
+ خماریشو میکشم. غمم زیاده! اما میکشم. پوستم باید کلفت بشه.
+ چرا مینویسم؟ که یادم بیارم چی شد که بزرگ شدم.
+ روزای تعطیل رو دوست ندارم. کلافه ام، چیزی گم کرده ام انگار!
(برای میم)
کتاب خاطرات آدم و حوا به قلم مارک تواین عاشقانهی لطیفی است از اولین زوج آفرینش.
عنوان: خاطرات آدم و حوا
نویسنده: مارک تواین
مترجم: حسن علیشیری
آدم، اولین آفریده خدا، به تنهایی در بهشت زندگی میکند تا سر و کلهی حوّا، کسی که او را مزاحم میداند؛ پیدا میشود. حوا با خصوصیات زنانهاش عرصه را بر آدم تنگ میکند و آدم با اخلاقیات مردانهاش حوا را کلافه! و کم کم دست تقدیر این دو را به هم علاقهمند میکند.
دانلود کتاب خاطرات آدم و حواحجم: 922
سلام
شب تولد امام رضاست
اما دل من ناآروم ترینه
تنهای تنها
امشب رفتم هیات و توی مراسم مولودی برای دل غم زده خودم گریه کردم
ولی باز دلم داغونه
انگار با هر باد دلم تکون میخوره
دلتنگی گاهی نفس رو توی سینم حبس میکنه..
هنوز با آهنگ های قدیمی و یا غمگین بی هوا دل من می پاشه از هم...
رفتم داروخانه....-!
امروز رفتیم واسه فروش و بد نبود
خیلی کلافه ام
خیلی دلم میخواد مسیری و دری برام باز بشه..
سرده...حال دلمو میگم..سرد و تاریکه
خیلی دیره..چرا خواب نمیرم...
بیخیال..
یابن الزهرا....
دخترک میزنه به سیم آخر باخودش میگهحتما باید ادم خیلی خوبی باشم که مداح حضرت زهرا(س) بشم؟!کلافه طول اتاق رو قدم میزنه خودشو پرت میکنه رو تخت یه مداحی که خیلی دوستش داره رو پلی میکنه آروم زمزمه میکنه خب برم یاد بگیرم قول میدم جایی نخونم فقط برای خودم یا ادم میشم و بعد میخونم آخدا قبوله؟! به مغزش فرصت مخالفت نمیده تند تند مخاطباش رو بالا و پایین میکنه ببینه کی میتونه بهش کمک کنه یه جای ذهنش تمسخرهای خانوادش رو متصور میشد ول
من درونگرا هستم دیگه باید واقعیت هارو پذیرفت دیگه
از نشستن یه جای دنج و ساکت و خوندن یه کتاب لذت میبرم
دوست دارم اطرافیانم تعداد محدودی باشن با همه راحت نیستم
دلم میخواد برای هر کاری برنامه ریزی داشته باشم
ولی نمیشه
بهم میگن حق انتخاب داری دوستان میگن
میگم: جانم
میگن: ما نشستیم با هم برنامه چیدیم برای عید فطر قرار شد دست جمعی بریم شمال شما هم می ای
میگم: قبلش با من هماهنگ کنین یا دست کم حق انتخاب بهم بدین
میگن:حق انتخاب داری 5 روز مسافرت یا 9 رو
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ،از گرما مینالیم. از سرما فرار میکنیم. در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!ﻫﻤﺸﻪ در انتظار به پایان رسیدن روزهایی ﻫﺴﺘﻢ که بهترین روزهای زندگیمان را تشکیل میدهند:مدرسه..دانشگاه..کار..ﺣﺘ در ﺳﻔﺮ همواره ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣ ﺍﻧﺪﺸﻢ بدون لذت از ﻣﺴﺮ!ﻏﺎﻓﻞ از ﺍﻨﻪ زندگی همان ﻟﺤﻈﺎﺗ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺨﻮﺍﺳ
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دستهاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینهام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دستهاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟...
#کپی
عزیزم!
من کم حرفم، خیلی کم حرف. اگه یه روز حوصلهات رو سر بردم، به جای اینکه چمدونت رو ببندی و بری خونه مامانت اینا، بیا بشین کنارم و بگو "کم حرفیهات کلافهام کرده مظاهر"
بعد شروع میکنم تا هرموقع که بگی حرف میزنم. من توو این دنیا اول از "از دست دادن تو" میترسم، بعد از "سکوتی که تو رو عذاب بده"
مظاهر.نوشت: عزیزم! من اینها رو برای تو مینویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهاییهام تموم میشه.
دوباره برگشتى
تو روزهاى بدم
به من اضافه بشى
نمیدونم که باید
چقدر بگذره تا
تو هم کلافه بشى
غمِ جدیدى ازت
حک شده رو تنِ من
مثلِ نمک رو زخم
غمت برای دلم
مقدسه قطعن
مثلِ نمک رو زخم
شدى پدر ژپتو
که توىِ قرن فلز
یه عشقِ چوبى داشت
یه عشقِ چوبى که
واسه شکسته شدن
دلیلِ خوبى داشت
باید برنجى ازم
ببین چه رنجى ازم
تو دست و بالِ توعه
که عشق منجى نیست
که عشق چیزی نیست
فقط وبالِ توعه!
یه عمره سنگ شدم
که چوب خورده نشم
یه عشقِ مرده نشم
منی که این همه سال
تقاص پ
دوباره برگشتى
تو روزهاى بدم
به من اضافه بشى
نمیدونم که باید
چقدر بگذره تا
تو هم کلافه بشى
غمِ جدیدى ازت
حک شده رو تنِ من
مثلِ نمک رو زخم
غمت برای دلم
مقدسه قطعن
مثلِ نمک رو زخم
شدى پدر ژپتو
که توىِ قرن فلز
یه عشقِ چوبى داشت
یه عشقِ چوبى که
واسه شکسته شدن
دلیلِ خوبى داشت
باید برنجى ازم
ببین چه رنجى ازم
تو دست و بالِ توعه
که عشق منجى نیست
که عشق چیزی نیست
فقط وبالِ توعه!
یه عمره سنگ شدم
که چوب خورده نشم
یه عشقِ مرده نشم
منی که این همه س
میدانستم که روز سختی پیش رو دارم. روزی که قرار باشد با خانواده به تمیز کردن منزل بگذرد یعنی جهنم! میتوانستم جمع کنم و بروم خانهی پدرم ولی ترجیح دادم که بمانم تا به مادرم کمک کنم. بیشتر به این علت ماندم که میدانستم همسرش به اندازهی کافی برای او خوب نیست چون مادرم خیلی فرز است. از صبح یه بند بحث کردند. یکی میگفت پرده را از این طرف دربیاوریم، دیگری میگفت که پرده را با قرقره جدا کنیم. یکی میگفت اول گِل را از روی موکت جمع کنیم، دیگری می
دیشب به ح گفتم دیگه پیام نده و کل چتمون رو پاک کردم. خسته شده بودم از این سردرگمی و انفعال.
امروز منابع پایاننامه رو آماده میکنم و میفرستم و دیگه جدا کارم تمومه امیدوارم استادم گیر نده و همه چی بخوبی و زود تموم شه بره.
یه جور بیحالی و بیکاری دارم. دلم میخواد همه چیز رو نظم بود و من اینهمه اشتباه نداشتم که الان پشت خرواری از اشتبااه کمرم خم باشه. دلم نمیخواد آدم مبتذلی باشم یه آدم میانمایه و باید برای اینجور نبودن تلاش کنم به یقی
من؟
کلافه ام. شنبه ها تقریبا بدترین روز هست.
یکی از درسای پایه رو گذاشتم برای ترم اخر و الان کلافه ام کرده. سر کلاس مجازیش استادش اصلا ادمی نیست که ادم رو راحت بزاره. مدام سوال میپرسه و من هم نمره میخوام خوب. تقریبا میتونم بگم تمام جواب دادن هام به این خاطر هست که میخوام حداقل وقت نمره دادن یه ارفاقی چیز شامل حالم بشه.
تنها کسی هستم که جواب میدم سر کلاس.
دلم برای خودم و تمام بچه ها و استاد سوخت. اول ترم که خبری از کرونا نبود کلاس حضوری این درس
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
سرش رو از رو کتاب برداشت
از صبح کلافه بود،
هوایِ بیرون رو داشت،
هوای دور زدن،
روی زیلو نشستن،
هوای چای ریختن
براش میوه پوست کندن،
از صبح که از خواب پا شده بود هوای خونه، یه چیزی کم داشت
هوای خونه، بدجور خفه بود.
کلافه بود که هواش،
که عطرش،
که صدای نفساش،
که تصویرش تو آینه اتاق خواب،
که حتی بوی پاش
تو خونه هست و
خودش نیست...
.
.
با خودش گفت:
پوووووف
یعنی اونم این روز جمعه ای مث من کلافه است؟
یعنی حواسش بهم هست؟
گاهی وقت ها شما به دلیل اینکه سرعت ویندوزتان کند شده کلافه هستید ؛ که ممکن است دلایلی زیادی داشته باشد مثل نصب و حذف کردن زیادی نرم افزار یا اینکه یک مشکل حاد برای سیستم اتفاق افتاده باشد ؛ که با عوض کردن و نصب جدید ویندوز این مشکلات رفع می شوند . تعویض ویندوز کار چندان راحتی نیست و با تعویض آن باید کل نرم افزارهایی را که لازم دارید از اول نصب کنید که ممکن است وقت شما را بگیرد.
ادامه مطلب
چیت حذف چمن پابجی موبایل
چیت انتی بن و بدون نیاز به روت برای پابجی موبایل بدون یک درصد خطر بن شدن
بازی رو بدون چمن و بدون کمپر تجربه کن
از دست چمن های سانهوک کلافه شدی؟؟؟ راه حلش دست منه وارد ادامه ی مطلب شو تا راه حلش رو ببینی
ادامه مطلب
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
به شوق شال و کلاه تو برف میآمد...
و سالهاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رختهای روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست
کنار این همه مهمان چقدر تنهایم؟!
میان این همه ناخوانده، کفشهای تو نیست
به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه میخورد انگشتهای باران... آه...
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد
خیره شده بود به دیوار روبرویش و فارغ از گفتوگوهای صمیمی که در اتاق جریان داشت، آرام آرام سرخ میشد. فقط همین را میتوان درباره احساساتش در آن لحظه خاص گفت، چرا که هیچ چیز دیگری در صورتش تغییر نمیکرد، تا اینکه چشمان خیرهاش را برای لحظهای بست و به محض گشودن دوباره آنها، شروع به فریاد زدن کرد: "من نمیدانم اصلا چرا نباید عصبانی باشم؟ مگر هر کسی حق ندارد گاهی اوقات از کوره در برود و هر کثافتی را از دل و رودهاش بیرون بپاشد؟" و تازه زما
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاهی کوتاه به دختر کوچکم
خالهم یه پسر کوچولو داره، خیلی بچه ی با نمک و شیطونیه. هر وقت کسی اذیتش کنه یا چیزی ناراحتش کنه و میخواد گریه کنه، سریع میدوه تو بغل مامانش و سرشو مچسبونه به شونه مادرش؛ پسر بچه فهمیده که تنها پناهگاهش مادرشه!
یه روز خیلی اذیت میکرد و مامانشو کلافه کرده بود که یهو پاش خورد به لیوان و آبو ریخت رو فرش. مادرشم سرش داد کشید و زد رو دست بچه...
ادامه مطلب
همیشه خرید یک هدیه برای کسی که دوستش داریم ویا می خواهیم متناسب باشخصیتش یک هدیه بخریم ،سخت بوده است گاهی نیز تصمیم گیری برای خرید ما را عصبی و کلافه می کند .چرا که باید انتخابی نماییم که متناسب با شخصیت و سلایق او باشد . با گیفت 20،همراه باشید تا به شما درخرید یک هدیه خوب و مناسب برای روز پدر،مادر،کادو ولنتاین،هدیه خاص،هدیه دختر،هدیه پسر و بهترین هدیه کمک کند .
ادامه مطلب
توی یکی از قسمت های مجموعه فیلم ترنسپورتر (با بازی جیسون استاتهام) ، به دست راننده دستبند فلزی بسته شده و در نقطه مقابل سیستمی روی ماشین سوار شده . این دوتا باهم رابطه تنگاتنگی دارن . دست بند نباید از یه حد مشخص نسبت به ماشین فاصله بگیره چون در این صورت دست بند فعال شده و منفجر میشه و آدمشم منفجر میکنه و هرکی نزدیک آدمش باشه هم منفجر میکنه .
جدا از معرفی یکی از قسمت های ترانسپورتر :| میخواستم بگم اون دست بند منم و اون ماشین تویی . وقتی دور و برت با
برای حفظ آرامش درونی باید خودمان باشیم و نقاب هایی که به صورتمان زده ایم را برداریم.
در بسیاری از مواقع با رخ دادن یک اتفاق ناگهانی، خودمان را گم می کنیم و آنقدر استرس و نگرانی را به درونمان راه می دهیم که هیچ فردی با هیچ راهی نمی تواند کمکمان کند.
یکی از واقعیت های زندگی که باید آن را بپذیریم همین تنهایی هایمان می باشد.
دغدغه و مشکلاتی که خودمان به تنهایی آن ها را به دوش می کشیم و آن قدر سنگینی بار آن ها آزارمان می دهد که خسته و کلافه روزهایمان
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغضهای دوران کودکی رو تجربه میکنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنیبودن و فهمیدهنشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم میکرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدمهای جوون سابق. بغض گلوم رو فشار میده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
دستم رو روی چوب خام روشن نارنج میکشم. بویش مستم میکند. مداد را بر میدارم و طرحی مبهم را رویش نقاشی میکنم. مثل اینکه کلافه باشم بر میگردم جاهایی که مبهم است دوباره پر رنگ میکنم. ار موئی را بر میدارم. کالبدی مبهم از انسان را برش میدهم. سپس نوبت مقار هست سطحش را تراش میدهم. پستی و بلندی های ظاهرش و تمام جذابیت جسمیش را به ظرافت طرح میزنم. بعد سطحش را با سنباده کاملا صاف و یکدست میکنم. تمام سر تا پاش رو پولیش میزنم جوری که برق میزند. با خوشحالی و ذوق ب
۲۹ درصد از وب کپی است!
بعضی از وب سایتها وجود دارند که برای کسب درآمد از طریق تبلیغات، محتوای اینترنتی را با استفاده از روباتها به صورت اتوماتیک کپی کرده و مخاطبین را از طریق گوگل جذب وبسایت جعلی میکنند. دقت کنید که این کار با دزدی از طریق «فیشینگ» متفاوت است.
حال سوال پیش میآید که آیا این وبسایت اصلی محمدرضا است یا خیر؟ یافتن پاسخ معمولا ساده است. به خودم ایمیل بزنید، تماس تلفنی بگیرید، حضوری مرا ببینید و شکاک باشید. این روزها
میز غذاخوری را گذاشته بودند گوشه ی سالن، صندلی های آن را هم در کنار مبل های تشریفاتی و مبل های راحتی، یکی یکی در کنار هم دیگر دورتا دور سالن پذیرایی چیده بودند. درست شبیه اتاق انتظار درمانگاه ها یا سالن انتظار دفاتر کاریابی که افراد یا روی آنها مشغول فرم پر کردن هستند یا کلافه و عصبی فرمهای تکمیل شده شان را در دست گرفته اند تا صدایشان بزنند و وارد اتاق مصاحبه بشوند.
ادامه مطلب
گوش درد” یکی از دردهای آزار دهنده ای است که میتوان با استفاده از طب سنتی و گیاهان دارویی آن را تسکین داد اما در در مواقع شدید حتما با پزشک مراجعه نمایید.
بیست و شش راه درمان خانگی موثر برای گوش درد
دردی بسیار آزار دهنده که شما را کلافه کرده است ، منظورمان دندان درد یا سردرد میگرنی نیست بلکه در این بخش از سلامت نمناک در مورد گوش درد خواهیم گفت و اینکه چطور با ترکیبا و مواد اولیه ی گیاهی که در منزل دارید نسخه های درمان گوش درد طب سنتی را آما
1. با پدرم میگویم نکند کرونا بگیریم و خانوادگی به رحمت ازلی نایل بشویم. با ریشخند میگوید: بادمجان بم آفت نداره!
2.این روزها دارم خانه تکانی میکنم. این سر و آن سر خانه را گرفته ام و محکم میتکانم. من باید این وسواسم به خانه را کم کنم و قرار بگذارم که دیگر وقتم را برای این کارها تلف نکنم. صرفا نظافت! نه خانه تکانی! اینکه سالی چندبار ذهنم را واقعا درگیر و کلافه این اتاق و زندگی میکنم یک نوع وسواس است فکر کنم!
3. فهمیدم از بس دارم وقت صرف این میکنم که قفسه
قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم
۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم
نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.
سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!
حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.
من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.
مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.
از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پای
وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافهام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشهی اتاق رفتم وچندتا زومکن و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همهی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپیممنوع⛔
مشاهده مطلب در کانال
داستان کوتاه دندان
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
داستان کوتاه دندان
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفشهایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
از کجا بگم ؟ از اینجایی که به حس درست رسیدم! همیشه دنبال فرار از این شهر و آدماش بودم و فکر میکردم من نمیخوامشون... الان که عمیق تر نگاه میکنم میبینم ما خوب خواسته نشدیم :) آدمایی که فکر بهشون باعث میشه تمام اعصاب بدنم نفرت ساطع کنن... چرا؟ اشکال کجا بود که هر چی بود عزت نفس من از همونجا فقدان داره! اشکال چی بود که ب تبدیل شد به تیشه زن ریشه های زندگیم! کسی که هیچی نبود، چرا ریشه های من انقدر سست بود؟
کلافه ام... نمیدونم این حال و هوا و این حس و این تصم
کلافه خسته و تنها در این شبهای تکراری
از این پهلو به آن پهلو میان خواب و بیداری
شب است و هجمه ی درد و مسکن های بی تاثیر
من و بی خوابی و تا صبح در گیر خودآزاری
نفس بی وقفه می کوبد لگد بر سینه ی شعرم
و داری قطره قطره از نگاهم تلخ میباری
چنان بر قاب افکار خیالم نقش بستی که
برای لحظه ای دست از سر من بر نمیداری
به روی شانه میریزم برایت موج گیسو را
مبادا شانه هایم را به دست باد بسپاری
زمانی عاشقم بودی نفس بودم برای تو
چرا دیگر نمیخواهی بگویی دوستم دار
پاسخ استاد علیاکبر مظاهری به پرسشی دربارهٔ بددهنی کودکانپرسش:در برابر حرفهای بدی که بچهها از جاهای مختلف یاد میگیرند و تکرار میکنند، چه باید بکنیم؟پاسخ:* بچههای ما در همین جامعه بزرگ میشوند، به مدرسه میروند، به کوچه و خیابان و پارک میروند. نمیشود که بچهها را از جامعه جدا کرد. جامعه خوبیهایی دارد و بدیهایی. * نباید نگران شد. نگرانی والدین اصلاً خوب نیست. نگرانی، همسایه استرس است. نگرانی، بخشی از انرژی انسان را تباه میک
۸ ژانویه ۲۰۲۰
بعدا بخون چه اتفاقایی افتاد. هنوز نمیدونیم چرا هواپیمای اوکراینی سقوط کرد. صبح از خبر حمله به پایگاههای امریکا بیدار شدم و خوابم نبرد. از ۸ بیدارم. ولی کم درس خوندم. چاق شدم. اپ ورزشی نصب کردم. مخصوص چربیهای شکم. هی قهوه خوردم از صبح. از مراسم آقاست. تنبلیم میشد خودم قهوه درست کنم خوب شد اوردن.
کلافه شدم. توییتر رو پاک کردم و نصب کردم و پاک کردم. درمورد اینستاگرام یکبار بیشتر اینکارو انجام دادم. مامان زنگ زده تمیزکار برای ساعت
متن آهنگ عوض شدی کامران مولایی
عوض شدی ، دیگه از توو نگاهم نمیفهمی حرفامو
کلافه ای ، کی اومد توو دلت نرسیده گرفت جامو
پایِ تو سوخت ، دلم اما باز تو رو میخوام و
یادت بیرا ، یه روزی منو قد یه دنیا میخواستی
حاضر بودی ، واسه داشتنِ من توو روی دنیا وایسی
ادامه مطلب
خب ماجرا از روزی شروع شد که من تصمیم گرفتم دیجیتال مارکتر بشم. ( این که چی شد همچین تصمیمی گرفتم داستانش طولانیه) و این تصمیم رو وقتی گرفتم که نزدیک امتحانات پایان ترمم بود و من باید درس میخوندم. میدونستم برای دیجیتال مارکتر شدن باید خلاق بود. باید نوشت. باید محتوا تولید کرد. گفتم اوکی بذار امتحانامو بدم بعد میشینم از صبح تا شب پای کانتنت پرودیوس کردن. درس میخوندم در حالی که ایدهها به ذهنم سرازیر میشدن! ایدههامو مینوشتم تا بعدا ب
انگار که یادم برود ...
کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش ماندهبود. سیم بُکسل را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویستوشش صندوقدار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروعشدن پُکها، پاکت را انداخت روی برف.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...
دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد
1. سلام به دوستان جان!
میشه چندتا موضوع پیشنهاد کنید برای نوشتن؟!
آِیا شماهم مثل من مشکل موضوع دارید؟!نوشتن کاریه که به شدت بهم آرامش میده، اما اغلب انقدر کلافه میشم از انتخاب موضوع، اینقدر مینویسم و پاک میکنم که بی خیال میشم و بدتر بی حوصله!
2. هفته پیش حدود هفت ساعت با همسر همکار بودیم! همکار افتخاری... تجربه اش بی نهایت لذت بخش بود! یه روز کامل بعدش درباره اش حرف میزدیم و حرف هامون انگار تمومی نداشت!
هرچند محل کارمون جدا بود و من هرازگاهی که
آدما همیشه میخوان ثابت کنن اونی که راجع بهشون فکر میکنی اشتباهه. حتی اگه فک کنی بهترین آدم دنیان...انگار این اتفاقا افتاد که ثابت کنه آدم روبه روم آدم بیشعوریه.
من آدما رو خوب میشناسم ولی متاسفانه وقتی تو ذهنم میگم این آدم فلان جوره، پشت بندش وجدان یا نمیدونم چه موجود احمقی تو ذهنم بهم میگه: مریم تو تا وقتی که چیز واضحی رو نبینی حق نداری اینجوری فکر کنی. بعدش با اون آدم خوب برخورد میکنم و درنهایت اون ویژگی بد و توش پیدا میکنم، غصم میشه واسه هم
وقتی با عطر نفس نفس های تو به هم آغوشی تنگ بلور و شراب می اندیشم به جام شرابی می رسم لبریز از عشق که درسودای مست شدن ثانیه ها را کلافه کرده . های های می شمارد تیک و تاک زمان را .
گاهی تند و گاهی خسته اما عاشق و پیوسته .
عشق میعادگاه دو عاشق است که در محراب در اوج قله های پاک به غسل تعمید می رسند . عشق مقدس است
ح جیمی عزیزم
میدونم که داریم روزهای سختی روپشت سرمیذاریم...
ازهم دوریم و کلی انتظار روی هم جمع شده
و من کلی بیتابم و دلتنگ
و توکلی کلافه ای...
ولی خب ما باید امیدوار باشیم به اینده
ببین روزهای خوب ما هم تو راهن
پس از اون "لبخندای قشنگت لطفا"
خب دلم میخواد خیلی چیزا بگم اما نمیتونم ینی نمیدونم دقیقا از چی قراره گله کنم درس ؟
خواب زیاد؟
با جان دادن خوابیدن و با سختی بیدار شدن؟
کلافه بودن و ندونستن و پشیمونی و ...؟!
نمیدونم واقعا ازبس تکراری شده ، میرم پستای سال قبلو میخونم چقدر درس میخوندم انصافا!
بیخیالش ...خلاصه میخوام بگم
+مهربون ترین
خوش اخلاق
عزیزم
مناسبت قشنگی شد و من برای شما بنویسم
قربونِ توبرم ، آرامِ جان ، تولدِ وبِ محبوبت بر ما مبارک :)
همیشه باش و بنویس
امیدوارم خوشبخت
دو ماه مانده به کنکور دکتری و من همچنان بیخیالی طی میکنم و درعین حال توقع دارم آیپیام قبول شوم. راستش حال و حوصله ندارم احساس میکنم با اینقدر خواندن کاری از پیش نمیبرم پس چرا وقت بگذارم. اما واقعیت این است که حاوی بهتر از هیچی.
در مورد روابط کمی دارم به رابطه روی میآورم. کمی از عزلت دربیایند.
راستش قصد دارم از ایران برویم. باید ابتدا زبانم را تقویت کنم که بدرد کنکور دکتری هم میخورد و بعد بدنبال رفتن باشم.
چاقی کلافه ام کرده باید ف
بیمار پسربچهی دوازده سالهای بود با بدن درد. از شدت فریادها و نالهها و بیقراریهایش همهی پرسنل بخش را کلافه کرده بود. صدای فریادهایش از چند متری بخش اطفال شنیده میشد. توی اورژانس آپوتل گرفته بود. بعد از بستری برایش دیکلوفناک گذاشتیم. نیم ساعت بعد پیج شدم به بخش که بیمار بیتابی میکند. بروفن گرفت. استامینوفن گرفت. بیفایده بود. گفتیم آنتیهیستامین بدهیم به امید اینکه بخوابد. هیدروکسیزین دادیم، افاقه نکرد. پرومتازین خورد، بیفا
اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.
یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.
گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.
باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو د
درباره این سایت